کد خبر : 13392
تاریخ انتشار : دوشنبه 16 دی 1398 - 1:48

دلنوشته ی مصدق زنگنه یکی از فرزندان شهید استان خوزستان به فرزندان شهید سردار سلیمانی

پایگاه خبری خوزتاب؛ آنان که عکس یار در آئینه دیده‌‌اند دارم یقین به قله عرفان رسیده‌اند دست از طلب نکشیده و با عزم استوار با شوق وصل اوست اگر آرمیده‌اند سلام عزیزان حاج قاسم ! سلام نور دیدگان پدر ! و اینک نظاره گر جای خالی بابا و غمخوار مادر !! سلام محمدرضای عزیز می

پایگاه خبری خوزتاب؛
آنان که عکس یار در آئینه دیده‌‌اند

دارم یقین به قله عرفان رسیده‌اند

دست از طلب نکشیده و با عزم استوار

با شوق وصل اوست اگر آرمیده‌اند

IMG 20200106 014225 974 296x300 دلنوشته ی مصدق زنگنه یکی از فرزندان  شهید استان خوزستان به فرزندان شهید سردار سلیمانی

سلام عزیزان حاج قاسم !
سلام نور دیدگان پدر ! و اینک نظاره گر جای خالی بابا و غمخوار مادر !!

سلام محمدرضای عزیز

می دانستم که روزی شما هم به خیل فرزندان شهید خواهید پیوست . می دانید چرا ؟
آخر سردار دلش برای دوستانش تنگ شده بود. آنقدر بی تابی می کرد که لحظه ای آرام و قرار نداشت . راستش هر لحظه که به او فکر می کنم نمی توانم خودم را راضی کنم‌ که بپذیرم حاج قاسم سلیمانی باشی و شهید نشوی. نمی شود یل میدان دار باشی و در رختخواب پر بگیری…
بارها اندوه جا ماندن از دوستان را در کلامش می دیدم . خودخواهی است که بگوئیم حاج قاسم نباید شهید شود .

می دانم خیلی سخت است به جای خالی پدر نگاه کنید و دستی که پشت و پناهتان بود را آن گونه در بستری از خون نظاره کنید ؛ اما می‌دانم که شما خوشحال از تبسم زیبای پدرتان در لحظه ی شهادتش میباشید.

محمدرضا جان!

چشمه اشکم خشک شدنی نیست، اینجا صاحب خانه، عشق است . دیگر حساب و کتاب قطره های اشکم را ندارم . هر لحظه با دلی خونین، اندیشه کنان و اشک ریزان در قدمگاه شهدا قدم می زنم.

سردار برای من و امثال من بوی پدر می داد . مگر می شود اسمت فرزند شهید باشد اما با واژه شهید و شهادت انس نداشته باشی ؟ مگر می شود فرزند شهید باشی و فرزند شهید را درک نکنی ؟ با شنیدن خبر شهادت سردار یکبار دیگر اندوه شهادت پدر تا مغز استخوانم را سوزاند . آخر ایشان آیینه ای بود که ما فرزندان شهدا بابایمان را در آن به تماشا می نشستیم .

فرزندان سرافراز سردار سلیمانی عزیز!

از قول من به سردار بگوئید : حالا که به آسمان پر کشیدی و به خیل یارانت رسیدی سلام مرا به بابایم برسان و بگو روزی که من و برادرم نوشتیم “بابا”
سخت ترین روز زندگی ما بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق می کردیم، آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده بودیم و مفهوم جمله “بابا آب داد” برایمان بی معنی بود.

به حاجی بگویید به بابایم بگوید :

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام
چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام‌ .

من هم از قول شما به سردار می گویم :

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی بچه هایت
به‌جز تو و یاد تو، همه چیز را رها کرده است.

محمدرضا جان!

از امروز تو نیز فرزند شهید شده ای،خیالت راحت همه هوای تو را خواهند داشت اما دلت بیشمار هوای او را خواهد کرد و از امروز نظاره گر نبودن هایی خواهی بود که ما هنوز از یاد نبرده ایم و خواهی دید که بیشتر از هر زمانی به رفتنش افتخار میکنی چرا که او شهید شده است او رفت تا ایران عزیزمان مقتدرانه بماند.
می دانم شما نیز مثل من آرام آرام در خلوت خود برای بابا خواهید خواند که:
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند
ترا به نام صدا می‌کنند….

زندگیتان همانند زندگی پدر شهیدتان ( *سردار حاج قاسم سلیمانی* ) پر فروغ باد ???

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.