کد خبر : 27690
تاریخ انتشار : یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 - 8:48

یادی دوباره از آموزگار دوستداشتنی ،زنده یاد: استاد باباجان نورانی

یادی دوباره از آموزگار دوستداشتنی ،زنده یاد: استاد باباجان نورانی محمد شریفی   مهربانی در نگاهش، در دو جام چشم هایش موج می زد،بر لبانش پیوسته تبسمی شیرین نقش داشت، قدش چون سرو،دلش چون رعد، و سرشار بود از فریادهای ناگفته… اوایل انقلاب، ساز معلمی را در دهستان ابوالعباس (باغملک جانکی) کوک کرد، و نخستین

یادی دوباره از آموزگار دوستداشتنی ،زنده یاد: استاد باباجان نورانی

محمد شریفی

 

IMG 20240421 WA0012 یادی دوباره از آموزگار دوستداشتنی ،زنده یاد: استاد باباجان نورانی

مهربانی در نگاهش، در دو جام چشم هایش موج می زد،بر لبانش پیوسته تبسمی شیرین نقش داشت، قدش چون سرو،دلش چون رعد، و سرشار بود از فریادهای ناگفته…
اوایل انقلاب، ساز معلمی را در دهستان ابوالعباس (باغملک جانکی) کوک کرد، و نخستین سرمشق تعلیم و تعلم را با خط الرسم زبان اینگلیسی بر روی تخته سیاه مدرسه ی راهنمایی کوهیار بلواس(ابوالعباس) با خطی خوش و ذوقی سرشار نگاشت و با حرارت تمام گفت:آموختن یک زبان علاوه بر زبان مادری نهایت هنر است، خصوصا اگر زبان بین الملل و رسم الخط تمام علوم باشد، زبان اینگلیسی ساده است و بس شیرین، سر سوزن ذوقی می طلبد و یک جو همت ….بعدش تند و چَکُشی واژه ها را با اندک ته لهجه ای روستایی اما خوشایند و شیرین در نهایت شیوایی به رقص اندرآورد، در آخر تهدید کرد ، وای بر احوال آن کس که این درس را دست کم بگیرد، من بنا به ملاحظات قد بلندی که داشتم در میز آخر کلاس (سوم راهنمایی)در اندیشه های دور و درازی فرو رفتم، در بین همکلاسی ها، من تنها کسی بودم که این معلم تند و تیز و در عین حال دلسوز و مهربان را خوب می شناختم،بنا به داد و ستدهای ایلی و ارتباطات قومی و قبیله ای که مرحوم پدرم با بسیاری از اهالی شریف و نجیب روستای کَلگَه (زادگاه استاد نورانی)و پل بُریده داشته است، بارها به آن مناطق رفته و اندر مکرر استاد را دیده بودم،باباجان قامتش بلند بود و کشیده،سینه اش پهن بود و ستبر، قدم هایش را بلند و محکم بر می داشت، مرحوم شیخ نورالله،که خدایش رحمت کُناد، می گفت:کاش باباجان سرهنگ می شد،یک تنه چهارتا سپهبد امیراحمدی را حریف است،اون موقع ها بچه بودم و حرف های مرحوم شیخ نورالله را به درستی درک نمی کردم،اما خیلی زود فهمیدم که نورانی قلبش به وسعت تمام کلگه هم بزرگ است و هم مهربان،اول دست خواهر و برادرهایش را گرفت، تشویقشان کرد که خوب بخوانند و بجایی برسند، بعدش تاهل پیشه کرد و چهار فرزند به یادگار گذاشت، همت گماشت و خودش را به آب و آتش زد،تا هر چهارنفرشان را در رشته های پزشکی و پیراپزشکی به سرانجام برساند و چقدر خوشحال بود که بر تمام آرزوهایش نائل شده بود، دهه ی هفتاد من و استاد هردو به اهواز مهاجرت کردیم، من در اداره کل آموزش و پرورش استان و استاد در بخش کلاس های آموزشی زبان اینگلیسی جهاد دانشگاهی تدریس می کرد، بیشتر سه شنبه ها در اتاق کار من، استاد را زیارت می کردم، می گفت؛ خیلی به ذوق می آیم، وقتی ببینم دانش آموزان سابقم در جایگاهی قرار گرفته باشند که منشاء خدمت به جامعه باشند.
بعدها که بازنشسته شد، چوقا(چوخا) و دبیت می پوشید و کلاه احمد خسروی بر سر می گذاشت، قمه بر کمر می بست و در مرکز شهر در مجالس بزرگ ظاهر می شد، از قمه اش خیلی خوشم می آمد، یکبار بهم گفت: محمدجان دبیت و چوخا و کلاه را می خواهم با اشتیاق بهت هدیه کنم، اما قمه را نه…. این یادگار پدرم هست…
گفتم: استاد هر چهارتا برازنده ی خودتان هست،
استاد نورانی یکباره و ناگهانی بیمار شد و در نقطه ی اوج و در حالی که تمام آرزوهایش داشتند به بار می نشستند، چون برف تموز آب شد،مرتضی در آنسوی خط بهم خبر داد که استاد در بیمارستان اهواز با مرگ در جدال است، هرچه به خودم فشار آوردم که به بیمارستان بروم و لحظات آخر بر بالینش باشم، اما دلم نیامد، دلم می خواست ، استاد با همان هیبت مردانه و سینه ی ستبر و سبیل هایی که آنها را پیچ می داد، در ذهنم دست خورده و بکر باقی بماند…. یادش بخیر

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.